اینکه دارم به وضوح میبینم مامان و بابا پیر میشن و مصادیق پیری توشون پررنگ میشه ، اما ما همچنان، محکم و استوار تو خونه نشستیم و جایی نمیریم، آزارم میده.
بابا دندون مصنوعی گذاشته و مامان برای خوندن هرچیز از عینک استفاده میکنه
هردو آب رفتن و کوچیک شدن اما همچنان برای ما کار میکنن و مواظب مونن.
این اذی آبی گم شده...
پریشب خواب دیدم جامو برداشتم بردم پشت در دروازه ی خونه انداختم .
یه اتاقک نگهبانی هم داشتیم اما من تشک رو دقیقا چسبیده به دروازه پهن کردم.
وتو پوست خودم نمیگنجیدم از خونواده مستقل شدم .
بیرون خونه میخوابم!
فرداش (تو خواب) یه جعبه شیرینی گرفتم بردم خونه. بابا رو به سختی راضی کردم به این اس آبی گم شده...
دیروز بعد افطار دردم بیشتر شد و بعد یک ساعت دیگه حتی نمیتونستم نفس بکشم. اعلام کردم بریم بیمارستان.
بابا و مامان به تلاطم افتادن و رفتیم اورژانس.
خوابیدم و اکسیژن وصل کردن بهم و شروع کردن به رگ گرفتن
دهن پرستارا رو سرویس کردم. گویا بد رگ شده بودم و جمعی بدنبال خونم بودند.
البته دهن من بیشتر سر آبی گم شده...